Friday, December 19, 2008

مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج‌ها و بیدادگری‌های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی‌ها کشمکش‌ها و خودستانی‌های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

Thursday, December 18, 2008

پس از مرگ

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،

بدین سان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را.........ه

«دکتر علی شریعتی»

Tuesday, December 16, 2008

یک بستنی ساده

هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده. خصوصا وقتی آدمهای رنگارنگی رو می بینم که به زور دارند به هم لبخند می زنند.

بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپ ها. همین طور که داشتم به مردم نگاه می کردم ٬ دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.

پیشخدمت تا نگاهش به این دختر بچه افتاد با سرعت به سمت او یورش برد تا او را بیرون بیندازد.

دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت: پولش را می دهم٬ هیچ چیز مجانی نمی خواهم!

کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت: یه بستنی میوه ای چند است؟

پیشخدمت با بی حوصلگی گفت: پنج دلار.

دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد. بعد دوباره گفت یک بستنی ساده چند است؟

پیشخدمت بی حوصله تر از دفعه قبل گفت: سه دلار.

دختر آدامس فروش گفت: پس یک بستنی ساده بدهید.

پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود! احتمالا مخلوطی از ته مانده بقیه بستنی ها.

دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت. وقتی که پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد٬ دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام!

کتاب نشان لیاقت عشق

Monday, December 15, 2008

به آرامی آغاز به مردن می کنی اگر ... ا



اگر سفر نکنی،

اگر چیزی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی،

اگر روزمرگی را تغییر ندهی،

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند

و ضربان قلبت را تندترمی کنند،

دوری کنی ...


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی


امروز زندگی را آغاز کن!

امروز کاری بکن !

امروز مخاطره کن !

نگذار که به آرامی بمیری...

شادی را فراموش نکن!

شعر از پابلو نرودا

ترجمه احمد شاملو

Sunday, December 14, 2008

نو رسیده

در این لحظه صفحه‌ی خودم در تار نمای عنکبوتی را افتتاح کردم . ه